ای وحی محض ، الهام تمام ، ای خود حقیقت :
زمستان است ولی ماه به بار نشستن شکوفه های کال درخت نیاز ،
دیروز آسمان به خاطر دخترکی معصوم که رویاهای عاشقانه اش برای
همیشه میان شدت اعتماد به مسافری رهگذر جاماند، نقل های سپید
برسرمان ریخت تادخترک یکبار هم که شده بخش کو چکی از آرزوهایش
را گل داده ببیند . آن وقت ها می گفتند که او در باران آمد و من از آن
تا به حال انتظارت را میکشیدم بی آنکه بدانم گم شده ام کیست ....؟؟
می دانم قرار نبود که بیایی . و هیچ گاه به خاطر دل من نیامدی ........
چه زیباست کسیکه قرار نیست بیاید . راستی آن چیزی که سالها پیش
بردی حالا کجاست ؟! اینگونه نگاهم نکن دلم* را می گویم.چه حکمتی
است که من بیشتر غروبها دلتنگ تو می شوم نه فکر کنی که خورشید
نه خورشید شب ها میرود و گل های آفتاب گردان را به حال خودشان
رها می کند امّا جالب است که تو مهتاب هم نیستی که روزها بروی. در
حققیقت تو هیچ وقت نمیروی که قرار باشد بیایی .اوّلین باری که رفتی
هنوز این معما را نمی دانستم امّا آن وقت که با لحن فریادی ات مانع
چکیدن اوّلین تگرگ اشکم شدی فهمیدم رفتن نوعی ماندن است و تو ..
رفتی که بمانی آنقدر ماندی و از آن سوی دور دستها برایم خواندی که:
من با تو و بی تو برای تو